August 15, 2004

???? ???? ?? ????? ????. ????????? ?? ????? ?? ???????? ??? ??? ? ??????? ????? ???? ?? ?? ??? ?? ?? ????? ??????. ??? ??? ?? ????? ?? ??? ??? ????? ????? ?? ???? ??????? ????? ????? ?????? ?? ?? ???? ????? ??? ?????????? ???? ?? ???? ????? ??? ?????? ????? ?? ????? ???? ??? ???. ????? ???? ??? ????? ???? ?? ???? ?? ??? ???? ???? ????? ???. ???? ?????? ??? ????(?) ?? ?? ??? ???? ? ??? ???? ??? ????? ????- ???? ?? ????? ??? ????? ? ??? ?? ??? ????? ??????? ??????? ? ?? ?????? ???? ?? ??? ???? ??? ??? ???? ????? ????? ? ??????? ????.
?????! ?????? ?? ?? ?? ?????? ?????? ?????? ?? ?? ????? ????? ????.
?????! ??? ?????? ? ???? ? ?????? ??? ??? ? ?????????? ?? ??? ????? ????.
?????

December 17, 2002

------- خارج از مومنانه ---------

اخيرا در پي طنازي ابرام طنزي براي مقام منيع ولايت٬ خود خداي متعال نامه‌اي مرقوم �رموده گ�ته شيطان جان داغ داغ برسان بدست گيرنده‌اش:
ابي جون! ما که خود خدائيم براي ح�ظ ظاهر هم که شده ازگناه شيطان و ديگر پليدان بالاجبار ميگذريم تو ديگه چرا کاسه از آش داغتر شده‌اي؟
يک لقمه نان آغشته به روغن در همان بيت که خودت ميداني ارزش آنرا دارد که سنت حسنه غ�ران و توبه ما را گهمالي کني؟ يک آدمي با دهان آلوده به گه خشکيده٬ دارد با زبان بي زباني ميگويد گه خوردم يا ايهالناس! آنوقت تو ميگويي نه اصلا گه نخوردي!.
منظورت چيست؟
ميخواهي امتياز گه خوري را منحصر به خودت بداني؟ تو ميتواني هر جا صلاح و مصلحت دانستي٬ نه تنها با قاشق٬ بلکه با ک�گير از هر چه پلشتي است نوش جان کني اما زينهار که در� هميشه باز توبه خداوند متعال را با گه٬ گ�ل نگيري که شايد روزي خودت نيز خواستي از اين در وارد شوي!


من که شيطانم چيزي از مرقومه بالا ن�هميدم. ابرام و سعدي و اينها را هم نميشناسم اما اي ابنا بشر! اين خدا متعال هم گرچه خيلي خوارکسه‌س٬ گاهي راست ميگه‌ها. خود دانيد.

December 15, 2002


----- مومنانه ۳۴ -------

من شيطاني مطهرم که مرحمت الهي شاملم شده و هنوز مخچه‌ام در کاسه لق سر باقي مانده و به ميمنت اين واقعه از هر پلشتي و گناه بري هستم. روح کودکانه‌ام مانند ص�حه س�يدي است که سياهي گناه آنرا نيالوده و به همين علت با سلسله معصومین(ع) همنشين گرديده‌ام. نميدانم چگونه حمد پروردگار مهربان را گويم که الطا�ش موجب آن شده که در حساس ترين لحظات تاريخ نبوت و رسالت و امامت در ميان جمعي حضور بيابم که سر تا به ‌پايشان عصمت و ع�ت متراکم است و علم و حلم متناهي. خداوندگارا ســــــپاسگــــزارم!

سلمان �ارسي متکايي به مولاي متقيان(ع) تعار� کرد و گ�ت: پاسي از نيمه شب گذشته است. اگر ميخواهي ماجراي شب بعثت را ادامه دهي قدري لم بده تا بيش از اين خسته نشوي.

مولي‌الموحدين(ع) به متکاي مملو از پوشال و پوست درخت خرما تکيه داد. هاله‌اي مقدس تمام پيشاني و چهره‌اش در بر گر�ته بود خوب که دقت کردم آن انوار مقدس ناشي از شرابي يا�تم که پيشتر به وجود مبارکش وارد شده بود و حال مانند دانه‌هاي الماس پيشاني و رخسار گر گر�ته‌اش را مزين کرده‌بود. دستمالي نداشتم و خايه‌مالانه تکه‌اي از تميزترين قسمت جامه‌ام پاره کرده و به سوي مولا(ع) گر�تم. سرور کونين(ع) وقتي آن پارچه را گر�ت با نگاه لوچ از باده آسماني‌اش از من تشکر کرد. سلمان کد ديد سکوت اميرالمونين(ع) بيش از پيش طول کشيده کاسه‌اي گلين را مملو از قرمه‌اي معطر کرده و جلوي ميهمان عظيم‌الشان نهاد. علي(ع) انگشت انگشت از آن مائده خورد و هنگامي که آثار سيري از چهره‌اش هويدا شد شروع به صحبت کرد: صبح صادق دميده بود. پيامبر اکرم(ص) از شدت خوابالودگي و لذات روحاني شب قبل تلو تلو ميخوردند. از آنجا که نميتوانستيم بگوئيم از ورود به غار هراس خو�ناک بوده و شب را در بيرون از آن غار مقدس سگ‌لرز زده ايم به خاتم‌الانبيا(ص) پيشنهاد کردم حال که دستور اکيد زبرائيل را زير پا گذاشته‌ايم حداقل براي تظاهر هم که شده تا دهانه غار ر�ته و تارهاي تنيده شده توسط عنکبوتان شب‌زي* را پاره کنيم و بگوئيم جبرئيل در آنجا بر پيغمبر(ص) نازل شده است. بعد از گرد گيري و تارزدايي غار به سوي شهر خ�ته در ک�ر و جهل سرازير شديم. محمد مصط�ي(ص) به زباني ناآشنا که به يقين در شامات آموخته بود بي انقطاع آيه وحدت و رسالت بر لب ميراند. خيل سکنه شهر که مشغول بدبختي‌هاي روزمره خود بودند او را ديوانه‌اي مجنون پنداشتند که هذيان ميگويد. اما پيامبر اکرم(ص) به تمسخر آن غوغا سالاران وقعي ننهاد و بر �ريادهاي انذار دهنده خود ا�زودند. ناگهان از اينسو و آنسوي جمعيت تعدادي پير و جوان لباس شخصي** بر سر و روي کوبان و گريه‌کنان به سوي محمد(ص) هجوم آوردند و گ�تند به يقين ايشان پيغمبرند. مردم ديگر که شور و حال آن ا�راد را ديده بودند دست از خنده و استهزا برداشته و کنجکاوانه سکوت کردند. جمع تازه مومن شده مانند پروانه٬ شمع وجود رسول‌الله(ص) را در برگر�تند و همگي مت�ق القول شدند او همان کسي است که در اناجيل اربعه احمدش خوانده‌اند و در ديگر کتب روحاني مژده ظهورش را داده‌اند. من(ع) نيز تحت تاثير جو حاکم قرار گر�ته و گريه کنان به دامن مطهر پسر عمم(ص) چنگ زدم. جمع حمايتگر٬ محمد(ص) را با سلام و صلوات تا در خانه‌ خديجه رساندند و براي آنکه احترام به نبي الله(ص) را به تمام و کمال گذاشته باشند خود نيز وارد دالان خانه شدند. خيل مردمان کنجکاو در پشت در بسته ماندند و تنها شعارهاي کوبنده داخل خانه را ميشنيدند. از دري که به دالان باز ميشد چهره خندان زبرائيل پيدا شد. پيرمرد لئيم با تکان دادن عصاي لرزانش بر شدت و حدت شعارهاي جمع حمايتگر ا�زود. دالان خانه خديجه مانند تنور ا�روخته‌اي شده بود که شعارهاي جمع٬ هر دم بيش از پيش به حرارتش ميا�زود. پيامبر اکرم(ص) به زبرائيل نزديک شد و خواست دست معلم بزرگوارش را ببوسد که پيرمرد با ايما و اشاره �هماند که زمان و مکان براي آنکار مناسب نيست. خديجه کبري(س) که با چهره‌اي خوابالوده و لباس خوابي حرير و تن‌نما از اتاقش بيرون آمده بود مبهوت اوضاع درهم خانه بود. کسي به او �هماند همه اين غوغا ناشي از به مقام رسالت نايل شدن شوي آن بانوي بزرگوار است. آن بانوي حميده(س) ابتدا خنده‌اي نمود و خواست لب به سخن بگشايد که قلچماق نيمه برهنه‌اي سر از پنجره همان اتاق بيرون آورد و خديجه(س) را به درون اتاق �راخواند. بزرگ بانوي اسلام(س) در حاليکه به سوي آن قلچماق قوي‌هيکل بازميگشت به کنيزان �رمان داد شربتي درست کنند و دسته بي علم و کتل را سيرآب و ساکت کنند. هنوز شربت نرسيده بود که زمزمه‌اي در ميان جمع حمايتگر پيدا شد. زبرائيل براي آنکه جوابي در خور به آن دسته داده باشد سر�ه‌اي مخصوص و معنادار کرد. در اتاقي که پيشتر زبرائيل از آن بيرون آمده بود باز شد و پيرمردي با کيسه‌اي چرمين بيرون آمد. محمد مصط�ي(ص) گرچه خوابالوده و خسته بود اما به مجرد ديدن آن مهمان سالخورده به سوي او ر�ته و بوسه اي بر نگين انگشترش زد. پيرمرد با صدايي که خس خسش بيش از صوتش بود مقام جديد محمد مصط�ي(ص) را به وي تبريک گ�ته و به سوي جمع ر�ت. کيسه چرمين را بالا گر�ت و با نشان دادنش همگان را ساکت کرد. جوانکي س�يد پوش که همگان ساعدعسگرش ميناميدند به سوي پيرمرد ر�ته و گ�ت: سلام اي عسگرلاد بزرگوار! سلام اي پدربزرگ مهربان که کيسه‌ امدادت از راه دور به ياري ما آمده. ما به آنچه که شما و زبرائيل حکيم �رموديد عمل کرده و پيشواز شايسته‌اي از آقـــــــا به عمل آورديم. اين نوه بيمقدار به نمايندگي از جمع عرض ميدارد که حال نوبت شماست که به قول خود و�ا نموده و بچه‌ها را شاد کنيد. بخدا همه زن و بچه دارند و در اين وان�ساي بيکاري اميدشان به امداد شماست.
عسگرلاد يهودي کيسه چرمين امداد را به زبرائيل داد و گ�ت: ما و صن� معتبرمان با عرق جبين اين پولهاي تماما حلال را بدست آورده و ميخواهيم در راه حق است�اده کنيم. نحوه تقسيمش هم طبق �تاواي علامه زبرائيل حکيم است.
زبرائيل کيسه را گر�ت. سنگيني کيسه بيش از توان پيرمرد بود و بر زمين ا�تاد. سکه‌هاي نقره و مس بر زمين ريخته شد. جمع حمايتگر که تا دقايقي قبل منسجم و مستحکم به نظر ميرسد از هم پاشيده شد و هر يک براي آنکه پشيز بيشتري را تصاحب کند به رقابت پرداختند و به لباسهاي شخصي يکديگر چنگ زدند. عسگرلاد و زبرائيل و محمد(ص) که شاهد آن کشمکش بودند با نگراني نسبت به آينده به يگديگر نگاهي کردند و به داخل اتاق ر�تند. وقتي به درون اتاق رسيديم پيامبر اکرم(ص) ديگر طاقت نياورده و دستان زبرائيل را غرق بوسه ساختند. عسگرلاد در حاليکه عرقچين کوچک ک� سرش را جابجا ميکرد بدره‌اي به سوي نبي‌اکرم(ص) گر�ت و گ�ت: اين بدره زر براي مخارج اوليه است. ترتيبي داده‌ايم که خمسي از صندوقهاي امداد مستقر در کنار دخل بازاريان برج به برج به بيت شما ارسال شود. اميد آنکه اين وجوهات مثمر ثمر باشد. در مورد شخصي پوشاني که در بيرون بسيج شده‌اند نگران ر�تار �عليشان نباشيد و بدانيد با تربيت درست هميشه يار و ياور شما خواهند بود. اين ا�راد تا موقعي که شما �رمانبردار دستورات زبرائيل حکيم هستيد به عنوان عامه مردم در مواقع مقتضي به بيرون خواهند ريخت تا دشمنان را منکوب کنند.
زبرائيل حکيم دستي به شانه محمد(ص) کشيد و گ�ت: اين ابتداي کار است اي شاگرد! اين راه بسي دراز و پرمخاطره است. به اميد روزي که پرده‌ها �رو ا�تد و دين مبين شيعه*** در سراسر جهان حاکم شود.

علي(ع) لحظه‌اي سکوت کرده به سلمان �ارسي خيره شد. سلمان گ�ت: يا مولا! بارها آن ماجرا را از زبان خودت شنيده‌ام و اگر صد بار ديگر بشنوم خسته نميشوم. به خانه‌ات برگرد که عنقريب سحر است و وقت عبادت صبحگاهي. مولي‌الموحدين(ع) گ�ت: نه بگذار بيشتر خاطراتم را مرور کنم. بگذار بگويم که چگونه آن دين جديد چگونه مشمول الطا� الهي گرديد و تو در ديار ما ظاهر شدي.
مولا(ع) رو به من کرده و �رمودند: اي پسرک بخيه به سر! تو خواب نداري که اينطور اينجا نشسته و به حر�هاي ما گوش ميکني؟ راه سردابه را نيز که بلد شده‌اي. برو و ابريقي گلين از آن آب آتشين بياور که از سرما لرزم گر�ته.
براي اجراي امر مولاي متقيان(ع) با سرعت به زيرزمين ر�ته و دمي بعد با شراب برگشتم. مولا(ع) بي آنکه منتظر برگشتن من باشند شروع به صحبت کرده بودند.

--------------------------------------------------------
* اين عنکبوتان شب‌زي نوع حشره هستند که روزها ميخوابند و شبها هر سردر غاري را که بيابند با سرعت تارشان را بي هيچ معجزه‌اي ميتنند.

** لباس شخصي قومي را گويند که البسه خود را شخصا دوخته و در پوشيدنش از غير کمک نميجويند.

*** ميدانيد که دين يهود نيز شيعه و سني دارد و شيعه‌اي که منظور زبرائيل است با شيعه اثني عشري که جن و انس به آن معتقدند مت�اوت ميباشد. در مومنانه‌هاي گذشته تلويحا به اين مساله اشاره شده و در مومنانه هاي بعدي مساله را به تمام و کمال خواهيم شکا�ت.

December 04, 2002

------ مومنانه ۳۳ -------

اميرالمومنين(ع) سبيل مردانه آغشته به باده اش را با سرآستين قبايش پاک کرد٬ همان قباي زهد و تقواي ساخته شده از گوني مندرس که شهره خاص و عام بود. مولا (ع) دردمندانه �رمود: بلي داشتم درددل میکردم. تا آنجا گ�تم که بر اثر استعمال زياده از حد کتاب مقدس کينه زبرائيل و آئين نکبتبارشان را به دل گر�تم و با خود عهد کردم در �رصت مقتضي جوابشان را بدهم. وقتي به بيت مطهر رسول اکرم(ص) برگشتم ايشان با مجاهدت بسيار به گوهر گرانبهاي درونم دست يا�تند و بوسيله همان مکتوبات مقدس بود که خواندن و نوشتن يادم دادند. هنوز دهساله نشده‌بودم که نيمه شبي مخ�يانه به ات�اق پسر عمم(ص) به منزل زبرائيل ر�تيم. پيرمرد لئيم به محمد مصط�ي(ص) بشارت داد که بزودي به مقام منيع نبوت م�تخر ميشود. بعد بروي کاغذي نشاني غاري را داد که در کوهي مشر� به شهر قرار داشت. محمد(ص) پرسيد که چه سري در آن است که در غاري تاريک که از چشم خلق پنهان است بايد تاج نبوت بر سر بگذارم؟ چرا اين غار هولناک را براي من برگزيده‌ايد؟ زبرائيل گ�ت که اين شيوه انبيا عظام است که آيه توحيد گويان از کوه بر گمراهان �رو آيند و انذارشان دهند. از هيچ پيغمبري پذير�ته نيست که مثلا بعد از اجابت مزاج صبحگاهي و خوردن چاشتي پرملاط اعلام نبوت کنند٬ به يقين آن آيات رحماني را همگان ناشي از آکندگي شکم خواهند پنداشت. گرچه دلايل زبرائيل سست و بي پايه بود اما رسول اکرم(ص) به �رمان معلمش گردن نهاد. شب بعد بي قوت و غذا به راه ا�تاديم و هنوز خيلي به صبح مانده‌بود که به مقصد رسيديم. کوه سرد بود و ميبايست ساعاتي صبر کنيم تا در موقع برآمدن آ�تاب عالمتاب محمد(ص) طوري بر ستيغ کوه قرار گيرد که انوار خورشيد مانند هاله‌اي مقدس تمام اندامش را دربر بگيرد. غار هراس* تاريک بود. طنين ن�سهايمان مانند ن�ير ارواح خبيثه دل سياه غار را به لرزه آورده بود. جرئت ر�تن بدورن آن تاريکخانه را نداشتيم و به ناچار بر سر سنگي در دهانه غار نشستيم. دندانهاي مبارک محمد مصط�ي(ص) و زانوان من ميلرزيدند و هيچکدام نميدانستيم آن لرزشها از ترس است يا از سرما. محمد(ص) مهربانانه مرا در بر گر�ت. هردو قدري گرم شديم. ناگهان حس کردم دستهاي مبارک پسر عمم(ص) بروي لنبه‌هايم چرخ ميخورد. به استدعا درآمدم که امشب حال بردن يا آوردن نامه و لوله‌پيچ مقدس را ندارم. ايشان دستشان را به ميان پاهايم برده و جلوگاهم را به چنگ آوردند. با صدايي لرزان از هيجان و يا ترس �رمودند که علي نرماي زهارت را حس ميکنم بالغ شده‌اي؟ گ�تم کودکي بيش نيستم و معني بلوغ را نميدانم. گ�تند آيا غير از بول از اين لوله چيزي بيرون آمده است؟ گ�تم يا پسر عم گرامي(ص) خجالتم مده که چندي پيشتر در نيمه هاي شب خود را آلوده يا�تم و شما به يقيين علم غيب ميدانيد که از آنچه ديگران بيخبرند باخبريد. محمد مصط�ي(ص) لبخند مليحي �رمود٬ گرچه همه جا سياه و تاريک بود اما برق س�يد دندان مبارکشان به خوبي رويت ميشد. ايشان همچنان در حال مالش جلوگاهم بودند که ناگهان دشداشه مبارکشان را از پشت بالا زده و �رمودند که اي علي اگر ميخواهي اولين مومن واقعي دين حني�م باشي بر من وارد شو که مدتهاست از ترس تهمت مخنث بودن جرات ابراز احساساتم را نداشته‌ام. بر من �رودآي که هر شب در حسرت قلچماقان توانمندي هستم که آن عجوزه بر خود ميکشد. �رمان٬ �رمان محمد مصط�ي(ص) بود و اطاعت کردم. متاس�انه مجبورم بي‌ادبانه از واژه‌هاي نابهنجار است�اده کنم اما در يک کلام اولين . . . که کردم . . . پيغمبر اکرم بود**. در حال ر�ت آمد به عالم نبوي بودم که ايشان به رعشه‌اي روحاني دچار گشته و مدام مي�رمودند آوازي بخوان!اقراء اقراء!. ن�س ن�س زنان گ�تم چه بخوانم در اين حالت که هوش و حواسم در ميانگاه شماست؟ �رمودند پس نقراء نقراء***. بعدها دريا�تم همين اقراء و نقراء گ�تن‌هاي رسول اکرم(ص) چگونه موجب تحکيم دين مبين اسلام گرديد.**** بعد از اتمام کار رسول اکرم دلشان به حال من و چهره عرق کرده‌ام سوخت و �رمودند که علي جان! ميخواهم لط�ي به تو کنم که تا آخر عمر مريدم باشي. در عالم توحيد و تخنيث***** و تبادلات عاط�ي بين همجنسان نرينه٬ کننده در واقع شونده است و م�عول٬ �اعل ميباشد.****** من از آنچه که محمد(ص) �رمود چيزي ن�هميدم. ايشان براي آنکه درسي عملي به من آموخته باشند مرا دمرو �رموده و با آلت نازنينشان به جان پسگاهم ا�تادند.گ�تم بي ادبي نيست که در جايي �رو مينمائيد که پيشتر به همت زبرائيل کلام انبيا عظامي مانند موسي و عيسي و داوود قرار داشته؟ ايشان در حاليکه بر �شارشان ميا�زودند �رمودند که شرط خاتم‌الانبيا بودن جلوس بر جايگاه پيامبران ماقبل است. من در آنشب به تجربه‌اي خوش دست يا�تم بي‌آنکه بدانم بعدها همين تجربه چه مشکلاتي برايم ايجاد ميکند.

علي(ع) ساکت شد. من با دهاني نيمه باز منتظر ادامه کلام گهربار مولايم بودم.

---------------------------
پاورقي
* متاس�انه طبق تحاري�ي که مشتي عالم‌نماي سني مذهب و يهودي‌زاده به دين مبين شيعه رسوخ داده‌اند نام شري� غار هراس به غار حرا تبديل شده است.


** براي اجتناب از اينکه روايات صحيحه شيعه دچار سوء است�اده مشتي سني کا�ر و بهايي لامذهب و جهود مادر به‌خطا قرار شود٬ بايد اعلام نمائيم که سه نقطه اول اصولا بي نقطه است و دلالت بر ک�س مينمايد و سه نقطه ثاني عملا يک نقطه بوده و اشارت بر کون مطهر خاتم الانبيا مينمايد. البته علي در موقع بيان اين مطلب �رق زيادي بين جلو عقب نگذاشته که به يقين حکمتي در آنست که تنها آيات عظام کارکشته قادر به درک عميق اين حکمتند.
لازم به ذکر است عده‌اي مشرک خواسته‌اند که روابط روحاني رسول اکرم و حضرت امير(ع) را با ديدي پليد بنگرند و گ�ته‌اند مگر ميشود که محمد پسرکي را به خانه بياورد و دست بر او دراز نکند؟ آيت‌الله مکرمات شيرزادي در نشريه [بيضه اسلام] متذکر گرديده‌اند: حاشا و کلا که رسول خدا(ص) به پسر عم نيمه يتيم خود دست دراز نمايند. چگونه پيغمبر الرحمن الراحميني که خود در کودکي و نوجواني و جواني آن خاطرات شنيع و تجارب تلخ را داشته‌اند روا ميداشته‌اند که آن چه برسرشان‌ آمده بر سر عزيزانشان بياورند. در پايان بايد اذعان داشت اصولا �سق‌هاي جزئي که لازمه تعليم و تعلم در حوزوات علميه است را ميتوان از همين روابط بين نبي و مولا �رض نمود که نه تنها گناهي بر آن متصور نيست بلکه به دلايلي عديده صوابات آن مشهود است.

*** يعني نخوان نخوان.
يکي از شباهات اساسي بين امام راحل(ره) و نبي اکرم(ص) تبحر در علم صر� و نحو و عربي است که هر دو مغلوط و ت�سير ناپذيرند.

**** چوپاني راه‌گمکرده که نيمه‌هاي شب از آن حوالي عبور ميکرده بعدها قسم جلاله خورده با دوچشمان خود ديده است که در آن شب تاريک شخصي مانند جبرئيل بر محمد(ص) نازل شده و آيه شري�ه اقراء را به رسول‌الله (ص) مياموخته.

***** تخنيث يعني مخنث بودن (المنجد �ي اللغة العربي٬ چاپ بيروت ص ۴۷۶) ٬ در ضمن واژگان توحيد و تخنيث در ذات معنايي مشابه دارند. توحيد بر وحدت و يگانگي جان دلالت دارد و تخنيث بر هماغوشي و يگانگي اندامهاي مشابه‌الجنس.

****** به زبان ساده تر اوسّـا اونه که زيره و کي� اصلي رو ميبره.

November 24, 2002

------ مومنانه ۳۲ -----

من شيطاني پاکنهادم که بنا به مرحمت باريتعالي ش�ا يا�ته‌ام و مانند پسرکي و نابالغ و بيگناه همنشين نبي(ص) و ولي(ع) گشته‌ام.

مولاي متقيان(ع) بعد از نوشيدن جرعه‌اي از آن آب آتشين قاشقي ماست و خيار به دهان گذاشت. آشکارا معلوم بود ماست و خيار از �رو�شاندن آتش درون مولاي متقيان(ع) عاجز است. سلمان جرعه‌اي ديگر براي حضرتش(ع) ريخت و مانند ساقي دلسوزي گ�ت: امشب درهم تر از هميشه‌ ميبينمت. ترا چه شده که ابروانت مانند گرهي کور پيشاني مبارکت را آذين بسته است؟
رادمرد بزرگ اسلام(ع) خاموش و درهم ساغر پشت ساغر انداخت و بعد از آنکه کوزه خالي در گوشه‌اي ا�تاد٬ ايشان زار و نزار به عمود خيمه تکيه داده و از خود بيخود شدند. گمان بردم ايشان بر اثر خستگي ناشي از مجاهدت‌هاي روزانه و صد البته شبانه٬ به قصد استراحت يله شده‌اند. اما خوب که نگاه کردم ديدم ميکوشند چشمان پر اشکشان را از ديگراني که من و سلمان باشيم مخ�ي نمايند. سلمان �تيله پيه سوز را پائين‌تر داده و دستي بر شانه علي(ع) زد و به آرامي گ�ت: دردت را بگو اي علي! بيرون بريز آنچه را که مانند خوره جانت را ميخورد. من مثل هميشه محرم رازهاي توام.
من نيز خايه‌مالانه دستمالي تميز به سوي مولايم(ع) گر�تم. علي(ع) �يني اساسي در دستمال نموده و ناگهان مانند آتش�شاني هميشه خاموش که محتاج زلزله‌اي خ�ي� براي �وران بوده٬ ترکيد. من و سلمان نيز از مويه مولا(ع) به گريه ا�تاديم. کلام مولا(ع) مانند چشمه‌اي گرم و رخوت‌آور به آرامي از ميان لبان مبارکش جريان يا�ت: چه بگويم اي سلمان؟ از کجا بگويم اي سلمان؟ از لحظه تولدم بگويم؟ از آن روزي که مامم دچار درد زايمان شده بود؟ از آن روزي که پدرم در را بروي مادر در شر� زائيدنم بسته بود و مام بي پناهم مجبور شد در کوي و برزن مکه بدنبال پناهگاهي بگردد تا بارش را به زمين بگذارد؟ بلي من قبل از تولدم به ناهودگي دنيا و انسانهايش پي بردم. پدرم به مادرم انگ خيانت زده بود و اگر نبود شغل کليد‌داري بتخانه کعبه٬ گردن مادرم را در همان ه�ته هاي اول حاملگي‌اش زده بود. سلمان خودت ميداني که يکي از شرايط لازم براي شغل کليد داري آلوده نبودن دست کليد‌دار به خون است. پدرم شغلش را دوست ميداشت و صبر پيشه کرد. حيات من و مادرم مرهون رسمي جاهلي بود که اين روزها هر روزه با همين ذوال�قارم در صدد نابود کردنش ميباشم. اين دوگانگي يکي از دردهايم است. هنوز گ�ته‌ها دارم از دل ريشم اي سلمان! بلي مادرم مانند سگهاي در شر� زايش به هر آشنا و غريبه‌اي که رو زد با دشنام و غيض رانده شد. يکي از غلامان پدرم که از همه س�يدتر بود به بهانه تميز کردن داخل کعبه دسته کليد پدرم را گر�ته و با مشتي برده و غلام بدبخت به صورت تصنعي در حال گردگيري بت‌ها بود. پدرم چشم ديدن آن غلام سبزه رو را نداشتو بعدها �هميدم بر سر بارداري مادرم به وي مشکوک بوده است. القصه غلام مورد بحث ديگران را پي نخود سياه �رستاده و مادر بي‌پناهم را بداخل بتکده آورد. همانجا بود که من متولد شدم. هيچ تنابنده‌اي نبود تا ولادتم را خجسته بدارد الا مشتي بت بزرگ و کوچک. هيچ پشتيباني نبود تا بانگ اذان در گوشم نجوا کند الا بتهايي که بعد ها مجبور شدم در کمال قصاوت تبر بر اندامشان �رو‌د‌آورم٬ اينهم رنجي ديگر در حيات پر محنتم اي سلمان �ارسي! پدرم در مقابل کار انجام يا�ته قرار گر�ته بود و کاري از دستش بر نميامد الا پذير�تن ظاهري مادرم و نوزادش. نوزادي سبزه‌رو که هيچ شباهتي به س�يدي برادر بزرگترش عقيل نداشت. سالها گذشت و هيچکس از خواري و خ�تي که درون آن خانه به من و مادرم روا ميشد آگاه نبود. بيچاره آن برده سياه که که نمکش ميناميدند بر اثر خوردن شيره زهرآگين خرماي اهدايي پدرم بدرود زندگاني گ�ت. مرگ نمک حقيرتر از حيات نکبتبارش بود و هيچکس به پدرم گمان سوء نبرد. مانند غريبه يتيمي برسر س�ره ابوطالب مينشستم و خورش نان‌خشکيده‌ام غيض و چشم‌غره بود. تنها دلخوشيم به پسرعمويم(ص) بود که به تازگي از شامات برگشته بود و او نيز با نگاه سرد آشنا و غريبه روبرو بود. در خلوت و جلوت به امردي متهمش ميکردند و زن به او نميدادند. بالاخره با توسل به آشناياني که داشت عجوزه‌اي يائسه او را به اجبار به شوهري انتخاب کرد تا بلکه ننگ مرد نبودنش از اذهان پاک گردد. من و او مانند هم بوديم٬ او به اجبار زنش را تحمل ميکرد و من به اجبار حضور ابيطالب را. زن سالخورده‌اش بچه دار نميشد و روزي محمد(ص) به خانه ما آمد و مرا از پدرم طلب کرد. پدري که تا آنروز مرا مانند سگي گر و خنازيري از خود ميراند ناگهان گ�ت طاقت دوري روي سبزه‌ام را ندارم. محمد(ص) بيشتر اصرار کرد تا آنکه بالاخره کيسه‌هاي مرحمتي خديجه کار را تسهيل نموده و من به دينار و درهمي سياه به محمد(ص) �روخته شدم. روزهاي اول با من مهربان بود. هميشه ميگ�ت درد يتيمي و سنگيني انگ حرامزادگي را بهتر از هر کس ديگري ميداند. شدم همدم تنهايي پسرعمم(ص) که عاطل و باطل در خانه بزرگ خديجه ميگشت و شبها مجبور بود به هوس پيرانه و مشمئزکننده آن عجوزه جواب بدهد والا سرکو�ت مخنث بودن را بايد متحمل ميشد. مانند دو اسير بوديم که با غل و زنجيري نامرئي به يکديگر گره خوره بوديم. خديجه که به سردي مزاج و بي‌بخاري شويش پي برده بود در خلوت حرمي از مردان قلچماغ براي خود مهيا کرده بود و به برکت همين حرم شری� بود که در آن سن و سال چند بار حامله شد ولي هيچکدام از جمله قاسم(ع) بدنيا نماندند. محمد(ص) در بيرون از خانه باد به غبغب ميانداخت و شبها در زير لحا� ميگريست. بالاخره به همت يکي از همان گردن‌کل�تان که نامش ز�هر ابن زاني بود دختري بدنيا آمد که نامش به پيشنهاد همان ز�هر٬ زهرا(س) گذاشته شد. سر خديجه به نوزادش و حرم قلچماقانش گرم شده‌بود و بالاخره در مقابل لابه‌هاي محمد(ص) نرم شده و به او رخصت خلوت گزيدن داد. خوي متعالي محمد(ص) تغيير کرده بود. بر خلا� دوران اوليه ديگر پسرعموي خردسالش نبودم. بدل به شاگردبچه‌اي شده‌بودم که ميبايد �رمانش را ببرم و رختش را بشويم و شبها که از تاريکي و تنهايي ميترسيد در زير لحا� با گرماي بدنم تسلايش دهم. در همان زمان بود که با زبرائيل آشنا شدم. نامه‌هاي سرّي را در جو�ي از چرم بز مينهادند و به ضرب پيه کوهان اشتران سالخورده در مقعدم ميراندند تا از چشم اغيار مخ�ي بماند. همين بردن و آوردن نامه‌ها موجب شد مقعدم مانند صندوق پست مورد است�اده روزمره محمد و زبرائيل قرار گيرد. روزي �راموش نشدني �را رسيد. ديدم زبرائيل مشغول لوله کردن کتابي بزرگ است. وحشت برم داشت و پرسيدم اين چيست؟ زبرائيل اخمي کرد و گ�ت نسخه تصحيح شده زبور داود و عهد عتيق و عهد جديد است که در يک مجلد گردآوري شده است و اهدايي عسگرلاد ميباشد که از شام برايمان �رستاده و تو بايد به محمد برساني‌اش. اشک در چشمانم حلقه زده بود. تا آنروز تنها دلخويشم در آن کار صعب به آن بود که گاه‌به‌گاه محمد و زبرائيل ميگ�تند کاري که من براي ترويج دين مبين اسلام ميکنم پاداشي بيکران خواهد داشت٬ اما آن لوله‌پيچ دهشتناک هيبتي داشت که ايمان را از دل مومن‌ترين مومنان نيز مي‌زدود. اعتراض کردم. زبرائيل گ�ت مشيت خداوند متعال براين قرار گر�ته و گريزي از آن نيست. دمرم کردند. ابتدا به ضرب تنقيه روده‌هايم را پيه اندود کرده و بعد آن پير مرد لئيم و دو دستيار جهودش کتاب مقدسشان را با زحمت بسيار در من جاي دادند. عربده ميکشديم و شده بودم کتاب مقدس ناطق. زبرائيل و دستيارانش گويي به توا� حرم پيغمبرشان مشغول باشند٬ به نيابت آنچه در درونم بود٬ مرا ميبوسيدند و ارج مينهادند. دردي عظيم به دل داشتم و از زبري ريش زبرائيل و ت�‌آلودي لبان دستيارانش ن�رتي شگر� در دلم پديد آمد که با خود عهد کردم تا به قيام قيامت کينه آنان را از دل بيرون نکنم.

شير شرزه عالم توحيد(ع) ساکت شد و صورت خيسش را پاک نمود. سلمان برخاست و تکه حصيري را که بر ک� گوشه‌اي از خيمه ا�تاده بود کنار زد. سوراخي نمودار شد که به مدخل سردابه‌اي تاريک ميمانست. سلمان پيه‌سوزي بدستم داد و گ�ت: اي پسرک بخيه بر سر! امشب مولايمان(ع) حالي ديگر دارد. برو و آبي آتشين بياور که عر�ا �ارس ضرب المثلي دارند که معني عربي‌اش [النار علاج النار] ميباشد. ما که خود سالها به گرماي آتش سوزنده معابدمان خو کرده بوديم٬ درد دل نه�ته در سينه علي(ع) را بسي سوزنده‌تر از آن آتشگاه‌ها يا�تيم. برو و قرابه‌اي شراب کهنه بياور که گمانم اين شبها مانند شبهاي مبارک قدر٬ طولاني و بي پايان است.

به درون زير زمين ر�تم. خنکاي سردابه مانند نکهت بهشتي به پيشوازم آمد. دالاني در مقابلم قرار گر�ته بود. چند قدم که ر�تم خود را بر سر چهارراهي ديدم که هر راهش به انباري مملو از بشکه و چليک و خمره‌هاي متورم ختم ميشد. به نظرم رسيد خوب است که هيچکس از آنچه در زير زمين �راخ مخ�ي شده٬ خبر ندارد و الا اگر هر کس از اهالي شهر به زير خانه خود نقبي بزند بيگمان از اين خوان سرخ‌رنگ بي‌نصيب نخواهد ماند ٬ بسکه عظيم و گسترده بود آن خمخانه مقدس.

وقتي با قرابه‌اي کهنه بازگشتم حضرت علي(ع) به سويم يورش آورده و بي‌آنکه محتاج ساغر باشد موم سر شيشه را با دندان کند و با عطشي باورنکردني شروع به نوشيدن نمود. سلمان با اشاره به من �هماند که مولا(ع) را به حال خود بگذارم. بالاخره سيري در رسيد و مولاي متقيان(ع) قرابه خالي را به گوشه‌اي ا�کند. قرابه هزار تکه شد و هر تکه‌اش مانند د�ري پرقيمت مح�ل بي‌رونقمان را آذين بست. مولا(ع) بي آنکه مزه‌اي به دهان مطهرش بگذارد طوري نشست که �هميديم قصد ادامه درد دلش را دارد.

November 18, 2002

----- مومنانه ۳۱ -----

کوچه‌هاي آن شهر مقدس تاريکتر از هر بو�‌آبادي در زير قدوم مبارک مولاي متقيان(ع) ميلرزيد. من که بار نانخشک و هميان انگشتري را از ک� داده بودم مانند پرنده‌اي سبکبال بدنبال مولايم روان بودم. ناگهان از دل تاريکي عربده‌اي مستانه به گوش رسيد که گ�ت: بايست اي نابکار!
ايستاديم. مرداني مسلح در مقابلمان ايستاده بودند که سبيلهايشان از بنا گوش در ر�ته بود. بزودي رايحه شراب‌الطور مولا(ع) در ميان ع�ونت ن�س ممزوج به عرق سگي راهبندان گم شد. شير شرزه عالم توحيد(ع) ذوال�قارش را بيرون کشيده و خود به پيشواز جمع آنان شتا�ت: حالا ديگه راه بر علي بن ابيطالب ميبنديد اي حرامزادگان؟ بايد ريد به سپاهي که سپهسالارش را نشناسد.
رئيس اشرار با ديدن هيبت مولاي متقيان و ذوال�قار برانش ناگهان به خاک مذلت ا�تاده و گ�ت: يا مولا! اشتباه کرديم. گمان برديم که غريبه‌اي ره گم کرده است و خواستيم خراجي درخور از او بستانيم تا سر برج در مقابل شما روسياه نباشيم منتها از بس شما خود را در گوني زهد و تقوا پيچيده‌ايد قادر به تشخيص شما نبوديم. ما همگي در راه منويات شما بسيج هستيم اي مولا!
سرکرده باجگيران بعد از زدن بوسه بر قدوم علي(ع) برخاست و براي زدون غبار تکدر به همراه زيردستانش شروع به شعار دادن نمود: [ حزب �قط حزب‌الله رهبر �قط اسدالله]
اميرالمومنين(ع) همگي را به سکوت �راخواند و با تغيـّــر گ�ت: من با اين شعارها خر نميشم. مقاديري که د�عه قبل برايمان آورده بودي بسيار کمتر از هميشه بود. به اين �کر ا�تاده‌ام تا براي سامان بخشيدن گذرگاه‌ها دسته اي ديگر از پاسداران را بسيج کنيم.
سرکرده گ�ت: قربان قبضه شمشيرت بروم يا مولا! راستش اين مردم و اين رهگذران آهي در بساط ندارند تا سهم امام را از آنان بستانيم. چندين و چند سال جهاد و جنگ رمغ از اقتصاد اينان برگر�ته است. من از ته جيب خالي اين مومنان با خبرم که حتي در زير برق شمشير نيز پشيزي ندارند تا جان و ناموسشان را نجات بخشند. اخيرا هم که خودتان مستحضريد دسته دسته دختر بالغ و نابالغشان را ميبرند در مناطق شمالي شبه جزيره در مناطقي مشر� به خليج‌المجوس به محتشمين صاحب مال مي�روشند. ايکاش بجاي آنکه ما را شب و نيمه شب سر گردنه و کوچه به کار بگماريد اصلا سهم امام را قانونمند مينموديد تا عوام‌الناس خود با طيب خاطر جزيه مسلماني و خراج شيعه بودنشان را تقديم مينمودند٬ ما هم ديگر شرمنده زن و بچه نبوديم و نان حلال بر سر س�ره‌شان ميبرديم. به حقانيت مذهب شيعه قسم که هيچکدام از ما جرات ندارد تا حتي در خانه بگويد عضوي از اعضاي سپاه پاسداران شماست بس که کريه است نام آنان در مقابل مردم.
علي(ع) غريد: حالا ديگر به سپاه پاسداران ما توهين ميکني؟
سرکرده با سري �روا�کنده گ�ت:به خدا از روي سوء نيت سخن نگ�تم. شما اگر وقت داشتيد روي مبحث سهم امام �کر کنيد که به يقيين بي دردسر تر است.

علي (ع) سري تکان داده و به ات�اق از جمع باجگيران دور شديم. بعد از دقايقي راهپيماي به نخلستاني وسيع رسيدم که حتي با وجود تاريکي ميشد عظمتش را دريا�ت. مدتي در ميان نخلها راهپيمايي ميکرديم که از دور کورسويي را ديديم. مولاي متقيان(ع) بر شتابش ا�زود و من نيز دوان دوان به آنسو روان گرديدم. ناگهان نخلستان به پايان رسيد و خود را در موستاني سبز و خرم يا�تيم.
نوري که ما را به سوي خود کشانده بود از لاي درزهاي خيمه‌اي نه چندان بزرگ بيرون ريخته بود. علي(ع) زنگوله‌اي که از گوشه اي آويزان بود را به صدا درآورد. بعد از لحظاتي مردي نيمه لخت شمشير بدست و ناسزا گويان از خيمه بيرون آمد و با ديدن مولا شمشيرش را به کناري انداخت. مولاي متقيان(ع) جلوتر ر�ته و دست آن مرد را بوسيد. مبهوت بودم. آيا به ديدار چه والامقامي مشر� شده بوديم که �خر عالمين(ع) آنچنان در مقابلش خضوع به خرج ميداد؟
بر اثر نوري که از درون خيمه ساطع بود تازه �هميدم ما به موستاني رسيده‌ايم که با تردستي بسيار در ميان نخلستان ساخته شده است و به يقيين از چشم اغيار پنهان ميباشد. مرد خيمه‌نشين ما را بداخل هدايت کرد. چهره مرد به نقوش سنگي حک شده بر ديوارهاي تخت جمشيد ميمانست. ريش �ر�ري‌اش تا به زير گلو پائين آمده بود و موهاي بلند معوجش بروي شانه‌ها ريخته شده بود. نميدانم چه رمزي در کار بود که علي(ع) ر�تاري آنچنان خاضعانه در پيش گر�ته بود. مرد چهره سنگي ساغري بلورين بدست مولا(ع) داد و از قرابه‌اي پوشال‌پيچ مايعي سرخرنگ را سرازير گردانيد و گ�ت: چهره‌ات در هم است. به يقين دردي به دل داري که در اين نيمه شب اينجا آمده‌اي. بنوش اي علي!
علي بن ابيطالب(ع) تشنه تر از هر وامانده‌اي در صحراي کربلا٬ جامش را بالا آورده و رو به مرد چهره سنگي گ�ت: مينوشم به اميد سلامتي و کاميابي شما! اي آنکه �علا از جور زمانه خود را در اين خمخانه عشق محبوس کرده‌اي. مينوشم به اميد روزي که بازو در بازو سر�رازانه در شهر گام بزنيم و خلق اول و آخر مانند گله شيعياني پاکنهاد بدنبالمان باشند. مينوشم به اميد آنروزي که دامن دين مبين اسلام از تلوث دست زبرائيل يهودي خلاص شود. مينوشم به سلامتي تو اي سلمان �ارسي!

November 13, 2002

------ مومنانه ۳۰ -------

نميدانم چرا با شنيدن نام آن مرد عظيم‌الجثه ناگهان اميرالمومنين(ع) شروع به گريه کرده و در گوشه‌اي بروي زمين نشستند. مالک اشتر که حقارت خصمش را دريا�ته بود٬ شمشير بران را به گوشه‌اي انداخت و تکه دستمالي برداشته و به علي(ع) داد. مولاي متقيان چهره گريانش را در دستمال پنهان کرده و گ�ت: گه خوردم اي مالک اشتر! الع�و الع�و.
مالک نيز در گوشه‌اي نشست و گ�ت: امروز عصر وقتي به شهر بازگشتم ديدم اهالي با چشم ديگري به من مينگرند. کسي براي �شردن دستم نزديکم نيامد و هيچکس به من تهنيت آزاديم را نگ�ت. وقتي به خانه رسيدم اين ضعي�ه را ديدم که با شکم ورقلمبيده در مقابل آينه نشسته و سرخاب و س�يداب ميکند. دنيا دور سرم چرخيد. ضعي�ه بجاي خوشامدگويي به تته پته ا�تاد و شکمش را از من پنهان کرد. از مني که شرعا شويش هستم رو گر�ت. يازده ماه تمام اسير کا�ران حرامي بود٬ هزاران زخم کاري به بدنم �رودآوردند٬ با آهن سرخ کلمه اسير را بر پيشاني‌ام حک کردند٬ مانند بردگان به بيگاريم واداشتند٬ صبح تا شب ناسزا بارم کردند و شب تا به صبح مانند سگي وامانده آزارم دادند٬ زير آن همه خواري و خ�ت خرد نشدم اما با ديدن شکم برآمده زنم متلاشي شدم. بعد از تلاش بسيار مو�ق شدم با رندي خاصي خود را از آن اردوگاه جهنمي مخصوص اسرا رهايي بخشم. دلم خوش بود که همسر زيبارويم در انتظار بازگشتم لحظه شماري ميکند. زهي خيال باطل. بي آنکه تهديدش کنم خودش مقر آمد. ميشنوي اي علي؟ خود ضعي�ه گ�ت که يک ه�ته بعد از رسيدن خبر م�قودآلاثر شدنم با بقچه‌اي رطب مضا�تي به نزدش آمده‌اي و قسم جلاله خورده‌اي که شهيد شده‌ام. تو سردار آن غزوه محکوم به شکست بودي اي پسر ابيطالب! و تو بودي که به دروغ خبر مرگم را آوردي. من ديگر توان بازگويي را ندارم. اي ضعي�ه شکم پر! خودت بگو از رزالت اين مرتيکه(ع).
زن مالک بيش از پيش خود را در چادر ضخيمش پيچيده و با صدايي لرزان گ�ت: خداوندا من روسياه رو ببخش. بعله ايشون با اون جعبه خرما اومدن خواستگاري. لباس سياه تنم بود. گ�تم اينجوري که بده. اون بدبخت تازه شهيد شده و عده‌ام به سر نيومده. اما ايشون گ�تند که من امامم و نايب پيغمبر. قوانين شرعي براي عوامه و ماها جزو خواصيم. همونجا خودشون خطبه صيغه رو جاري کردند و گ�تند پاشو لباس سياهت رو دربيار که شگون نداره. منم ديدم چاره‌اي جز اطاعت امر اميرالمومنين(ع) رو ندارم. خلاصه همونشب تا نص�ه شب اينجا بودند و هزار رقم حر�هاي خوب خوب زدند. از شيريني عسلها و از نورانيت غر�ه‌هاي بهشت تعري� کردند. بعدش هم شد آنچه که نبايد ميشد. حالا هم که خاک عالم برسرم شده. شورم برگشته و من رسوا هم با خيگ بالا اومده‌ اينجا نشسته‌ام. ايکاش تو دين مبين اسلام خودکشي گناه کبيره نبود تا مير�تم از دکان روح‌الله در سر کوچه يه کاسه زهر ماري چيزي ميخريدم و تا ته سر ميکشيدم.
زن به گريه ا�تاده و مشغول زدودن اشکها با چادرش شد. مالک سري تکان داده و کلاه جنگي‌اش را بالاتر گذاشته و گ�ت: بيا اينم از جهاد ما. ر�تيم �ي سبيل‌الله جهاد کنيم به نامردي �رستادنمون جلوي خيل دشمن حالا هم بايد کلاه بيغيرتي سر خودمون بذاريم. وقتي تو محاصره خصم بودم يه نامرد پيدا نشد که بياد کمکم. اي پسر ابوطالب! حالا که خوب �کر ميکنم ميبينم تمام اون قضايا توطئه بوده تا سرم رو به سنگ بکوبي و اين ضعي�ه رو تصاحب کني. چرا ساکتي. تو که خطبه خوان مبرزي بودي جاکش(ع)!
مولاي متقيان با شرمندگي تمام عرق از پيشاني و اشک از چشم سترده و گ�ت: ببخش مرا اي مالک اشتر. قول ميدهم جبران کنم. بگذار حکومت بدستم بيا�تد آنگاه ترا حکمران بهترين منطقه خواهم کرد. در مورد بچه توي شکم زنت نيز نگران مباش که ميگوييم در اين خانه نيز مانند خانه مريم عذرا(ع) معجزه رخ داده است. منطقي باش اي مالک! اگر مرا بکشي چيزي نصيبت نخواهد شد اما اگر زنده‌ام بگذاري تا قيام قيامت سپاسگذارت خواهم ماند.
مالک بعد از لحظه‌اي ت�کر سري تکان داده و گ�ت: مردي در هم شکسته‌ام. آنچه دارم تنها داغ اسارت بر پيشاني است و همسري حامله از غير و مشتي خاطرات کشنده از دوران اسارت. من بيچاره‌تر از هر بيچاره‌اي هستم. بدبختانه قتل ن�س آنهم قتل مولا در دین مبین اسلام جایز نیست و چاره‌اي ندارم جز قبول پيشنهادت يا علي بن ابيطالب.


با بدرقه مالک و همسرش از خانه بيرون آمديم. نيمه‌هاي شب شده بود. کيسه‌هاي نانخشک و انگشتري در خانه مالک اشتر باقيمانده بود. علي(ع) مانند مرده‌اي که جان تازه‌اي به چنگ‌آورده باشد به تندي براه ا�تاد. پرسيدم: کجا ميرويد يا مولا؟
�رمودند: گه زيادي مخور و بدنبالم بيا. نميدانم اين از نحوست قدم تو بود که امشب اين ماجرا بر من ات�اق ا�تاد يا از ن�رينهاي آن �اطي لگوري(س). نه انگشتري در بساط داريم و نه نانخشکي که به بهانه‌اش به خانه‌اي ر�ته و ان�اق کنيم. آه ای خدای منان! این چه شب پر ادباری است امشب. شهر پر از بيوه زن چشم براه است و ما ناتوان از کمک به آنان. عيش مقدسمان منقض گرديد امشب. بدنبالم بيا اي پسرک بخيه بر سر. بايد برويم به نخلستان �دک تا بلکه درآنجا عقده از دل بازگشايم.

November 08, 2002

----- مومنانه ۲۹ -----

چشمانم جز سياهي چيزي نميديد و اگر نبود آن رايحه و بوي عرق مردانه مولاي متقيان(ع) که مرا بدنبال خود ميکشيد٬ به يقيين براي ابد گم ميشدم. سطح کوچه مملو از پستي بلندي بود و نميدانستم قدم بعديم در کجا �رو ميايد. همين امر موجب شده بود راه ر�تن خشک و خالي‌ام بدل به عملي دلهره‌آور شود. شهامت بخرج داده و پرسيدم: اي امير مومنان! چرا سطح کوچه ها بدينگونه گود و تلمب است؟
شيرمرد بيشه توحيد �رمودند: همش تقصير بلديه است و شهردار دزدش. از بيت‌المال کلي پول گر�ته بود تا خاک حاصل از کندن خندق را از شهر بيرون ببرد اما طبق معمول همه بلديه‌هاي تاريخ٬ دزدي در کار کرده و خاک‌ها را بر سطح کوچه و پسکوچه‌ها پخش کرده. خدا از سرش نگذره آن نابکار دزد. پدرش کرباس �روشي بيش نبوده و به يمن نزديکي با رسول اکرم(ص) به مقام شهرداري ميرسد. خدا را شکر که شهرمان در صحراي سوزان عربستان واقع شده والا کا�ي بود بارانکي ببارد تا سيل گل‌آلود تمام ام‌القراي اسلام را نابود نمايد. اگر ميخواهي بپرسي چرا رسول اکرم(ص) آن نابکار را عزل نميکند بخاطر وجوهاتي است که در خ�ا به حرمش ميرسد٬ هم نقدي و هم جنسي. ديگر از من زبان مگير اي پسرک بخيه برسر که داريم به اولين مقصد ميرسيم.
ساکت شدم و کورمال کور مال راهم را ادامه دادم. ناگهان به اندام کوه‌آساي اميرالمومنين(ع) برخوردم. �هميدم که به مقصد رسيده‌ايم. بيغوله‌اي گلين که خراب تر از هر خرابه‌اي بود در مقابلمان قرار داشت. کورسويي خ�ي� از درز در شکسته بيرون ميريخت. حضرت علي(ع) سر�ه خ�ي�ي کرد. خايه‌مالانه دستمالم را به سويشان گر�تم. اخمي �رمودند که �هميدم منظورشان اينست که گه زيادي موقو�! در شکسته به آرامي باز شد و تازه معناي آن سر�ه مقدس را �هميدم. موجودي چادر پيچ ما را بداخل خانه هدايت کرد. در اتاقکي بي �رش و م�رش دو کودک يتيم بروي مقوا خوابيده بودند. دنده‌هايشان از زير پوست بيرون زده و شکمهايشان متورم بود. حضرتش کوله نان خشک را از من گر�ته و با دستان سخاوتمندشان مقداري نان خشک و خارک پلاسيده پادرختي را به طر� اط�ال پرتاب کردند. کودکان مانند آنکه بهترين خواب عالم را ديده باشند با شوقي بسيار بطر� نانخشکها هجوم بردند. حضرت علي(ع) سرخوش از شادي ايتام٬ رو به موجود سياهپوش �رمود: آبجي چه خبر؟
صداي لطي� زني از لاي چادر سياه بگوش رسد: خبرا پيش شماس علي آقا(ع)! سايه‌تون سنگين شده و ما رو از ياد برديد. حالا ب�رمائيد تو اون اتاق تا يه چايي و آب داغي بيارم خدمتتون. بميرم براتون که از بس براي اسلام و مسلمين شب و روز مجاهدت ميکنيد �کر سلامتي خودتون نيستيد.
مولاي متقيان(ع) انگشتري با نگين قرمز را از توبره انگشترها برداشته و به ات�اق مادر بچه يتيمها بداخل اتاق ر�تند. من سرگرم نظاره يتيمچه‌ها شدم که مانند جوجه‌هاي بيگناه مشغول ورچيدن خرده‌هاي نانخشک پراکنده در اتاق گرديده و از آنچه برسر مادرشان مير�ت بي اطلاع بودند. دقايقي سپري شد و اميرالمومنين(ع) در حال س�ت کردن کمربند مبارکشان از اتاق بيرون آمدند. لپ‌هاي مطهرشان گلگون بود٬ چ�ي�ه‌شان جابجا شده و کچلي‌ �رق مبارکشان خانه پر حزن بيوه زن را روشني بخشيده بود. در حال بيرون آمدن از خانه بوديم که يکي از اط�ال نانخشک بيشتري را طلب کرد. علي(ع) لگدي پرعطو�ت به تخت سينه ط�ل نواخت و �رمود: اسرا� و تبذير و پرمصر�ي در دين مبين ما جايي ندارد. به آنچه که خداوند منان برايت به عنوان روزي قرار داده مشکور باش و بيش از آن مخواه.*
حضرت علي(ع) براي آنکه استواري خود را در امر تعليم و تربيت به عنوان وديعه‌اي پر ارزش براي تاريخ خونبار شيعه بيادگار بگذارند به طر� بيوه زن و اط�الش ر�ته و همگي را با طپانچه مطهرش نواخت. بعد از آنکه هگي با گ�تن گه خورديم يا ابوتراب(ع)! به آموختن درس انسانيت و ايمان اذعان کردند مولاي متقيان و من از بيغوله آنان بيرون شديم.
چند کوچه آنطر�تر به مقابل خانه‌اي رسيديم که از قبلي آبادتر مينمود. حضرتش هنوز حلقه بدر نکو�ته بود که زني برقع بر سر در را گشود و ما را بدرون خانه راهنمايي کرد. پسرکي ده دوازده ساله در حاليکه برادر چند ماهه کوچکش را در بغل داشت بسوي امير اکرم(ع) آمده و سلام عرض نمود. حضرت علي(ع) گوگولي مگولي گويان با لپ بچه شش ماهه بازي کرد و قربان صدقه بچه ر�ت. شباهتي عجيب بين چهره آن ط�ل معصوم و چهره مولاي متقيان(ع) يا�تم. زن برقع بر سر٬ من و دو �رزندش را بدرون اتاقي راند و خود بهمراه علي(ع) به اتاقي ديگر ر�تند. از برادر بزرگتر پرسيدم: چند وقت است که به مصيبت يتيمي گر�تار آمده‌ايد؟
در پاسخ گ�ت: يکسالي ميشود که پدر نازنينم در حين جهاد عليه ک�ار در رکاب اميرالمونين شهيد شده است. زخم شمشيري دوزبانه بر ق�ايش نشسته بود. بدخواهان گ�تند کار کار مولاي متقيان است که ميخواسته به همسر گرانقدر آن شهيد حني� دست بيابد. اما مادر بزرگوارم گ�ت بدخواهان ميخواسته‌اند تا با اين تهمت‌ها اميرالمومنين را به بي تقوايي متهم کنند. پدرم مانند هر سپاهي رزمنده‌اي مدتهاي مديد از کاشانه دور بود و به خانه نميامد. پدرم مطمئن بود که علي(ع) گاه‌به‌گاه به ما سرميزند و مدام ميگ�ت نبايد سنگر اسلام را در مقابل ک�ار خالي گذاشت. وقتي شهيد شد شش ماهي بود که به خانه برنگشته بود و نميدانست مادرم سه ماهه حامله است.
پسرک ميخواست از بزرگواري و شجاعت پدرش بيشتر سخن بگويد که نوايي روحاني را از اتاق مجاور شنيدم. بنظر ميرسيد �رشته اي با صداي نازک خود در صدد برانگيختن کائنات است. لحظه اي نگذشت که صداي بشکن و بالا بنداز و ني‌ناش‌ناش مولاي متقيان نيز بگوشم رسيد. بي اختيار بلند شده و به کنار اتاقشان ر�تم. پسرک يتيم که از جايش تکان نخورده بود گ�ت: آنها به يقين در حال سماع روحاني هستند. ماها هنوز نابالغيم معني اين عبادات را نمي�هميم. بيا بشين اي پسرک بخيه برسر!

من بي اعتنا به خواست پسرک يتيم خواستم که از آن سماع عار�انه �يض ببرم. در اتاق را کمي بازکردم. ديدم مولاي متقيان و بيوه زن محتاج راهنمايي٬ مانند عر�اي مغروق در بحر بيکران حضرت حق٬ جامه و دلق دنيوي را از تن به‌در آورده و لخت مادرزاد به نيايشي پر برکت مشغولند. خوب که نگاه کردم دو ن�ر کور را ديدم که در گوشه اتاق نشسته‌اند و به آرامي تنبور و د� ميزنند. اميرالمومنين(ع) در دستي جام مملو از عقل سرخ را گر�ته بود و در دست ديگر زل� پرشکن يار مومنه را. هر دو سرمست از باده توحيد همراه با نواي دل‌انگيزي که گويي از عالم غيب نازل ميشد٬ به رقصي عر�اني مشغول بودند. ناگهان علي(ع) که پره‌هاي بيني‌اش از هيجان مانند توسني غران به جنبش ا�تاده بود عنان از ک� داده و نقش زمين شد. مومنه براي آنکه مولا را به هوش آورد جامي از عشق الهي سرخ رنگ را بروي پشم سينه علي(ع) ريخته و با زباني سرخي‌اش به ياقوت مذاب ميمانست مشغول ليسدن و چشيدن آن درياي بيکران حلم و حکمت گرديد. شوري عرق حضرت و تلخي شراب بدل به تجربه‌اي شيرين در کام مومنه گرديده بود. حضرتش که به لط� الطا� الهي دچار خوشخوشان شده بود دستي بر عمود ا�راخته‌اش کشيده و دهان مومنه را بدانسو رهنمون گرديد. مومنه شي�ته بزرگي و عظمت خالق٬ الله اکبري بلند گ�ته سعي کرد مردانگي و �توت مولا را يکجا در دهان جاي دهد. نوازندگان نابينا که به چشم دل از سماع هر دو ن�ر آگاه بودند بر شدت ضربات خود ا�زودند. طنين تنبور ارتعاشي روحاني به بدن مولا انداخته بود و دهان مومنه به همراه ضرباهنگ د� بالا و پائين مير�ت. ناگهان زن سرش را کنار کشيد. حاصل ايمان و مجاهدت مولا مانند �وواره‌اي س�يد و سرکش به سوي آسمان و �راتر از آن بسوي عرش اعلي اوج گر�ته بود. مومنه بيتاب شده بود. خود را در مقابل حضرت حق و حجتش به خاک انداخت و ملتمسانه نزديکي و �يض را خواستار گرديد. مولاي متقيان براي آنکه حاجت مومنه را ادا کند با چ�يه سبز رنگش عمود همچنان برا�راخته و سرخش را پاک نمود. ابرمرد تاريخ(ع) بعد از آنکه دو زانوي مرمريني که به س�يدي سنگهاي کوه احد بود را از هم گشود به روزني که به دلنوازي غار حرا ميمانست دخول �رمود. مولا با سکنات و حرکاتي محکم و اساسي مشغول استجابت دعاي اعماق دل مومنه گرديد. استغاثه‌هاي پرتمناي زن٬ ن�س‌ن�س‌هاي ناشي از مجاهدت مولا و پنجه‌هاي بي آرامش نوازندگان محيطي کاملا روحاني را بوجود آورده بود. مطمئن بودم تمامي ملايک عرش و �رشتگان الهي در اين ضيا�ت الله به صورتي نامحسوس شريکند همانگونه که من شريک بودم. متوجه تنبان و خشتک خودم شدم که چيزي در ميانه‌اش در حال آماسيدن و متورم شدن بود. شکر الهي بجا آوردم و اين بزرگ شدن را نشانه را ناشي از الطا� حضرت باريتعالي دانستم. ناگهان حس کردم نکند که شيطان به زير جلدم ر�ته و ميخواهد �ريبم دهد. در گوشه‌اي نشسته و که سعي نمودم آن مار عاصي از خواب برخاسته از ميان خشتکم را با دستانم خ�ه کنم. بعد از زور ورزي بسيار تلاشم �ايده بخشيد و آن مار سرکش خسته از مجاهدت من و دستانم خوني س�يد از چشم جاري نموده و خ�ت. دوباره به درون اتاق نگاه کردم. آرامشي روحاني برقرار شده بود. مطربان حرم حق درهم و ديناري از مولاي متقيان(ع) ستانده و از خانه بيرون ر�تند. حضرتش نيز بعد از لختي آرامش جامه بر تن کرده و از اتاق خارج شد. مومنه با عشوه‌اي الهي بوسه‌اي بر دست و ريش مبارک اميرالمومنين نشانده و با اشاره به يتيمانش خرجي خواست. علي بن ابيطالب هنوز شروع به سخن اندر �وايد قناعت نکرده بود که بيوه زن گ�ت: خبه! خبه! اين حر�ا رو بذار وقتي که ميري بالا منبر. اين بچه‌هاي يتيم نون ميخوان و شکم هيچ کس با موعظه پر نميشه. من هيچوقت نگ�تم اون �اطي لگوري(س) رو ول کن بيا منو بگير. �قط مردونگي داشته باش و مسئوليت اين بچه کوچيکه رو که خودت پس انداختي بپذير. در ضمن از اين انگشترهاي بدلي رو براي من نيار که ميدونم ارزشي ندارند. نگين پادشاهي رو بده به اونا که محتاجشند. من خرجي خودم و اين دو تا يتيم رو ميخوام.
مولاي متقيان(ع) براي اينکه دهان خستگي ناشناس زن را ببندد با اکراه تمام از همياني را که به کمر داشت درهم و ديناري درآورده و به زن داد. زن راضي نبود و گ�ت: اينا که خرج مطربا هم نميشه.
علي(ع) در حاليکه سر کيسه را بيشتر شل ميکرد �رمود: بخاطر همين اعمالتان است که خداوند متعال بيشتر جهنم را به نسوان متعلق ساخته است.

بعد از آنکه از خانه بيرون آمديم دوباره در سياهي‌هاي کوچه‌ها ا�تاديم. علي(ع) از جيب مبارکشان شاهدانه و مغز گردو و کنجد بو داده درآورده و ميخوردند. پرسيدم: يا مولا! آيا گرسنه‌ايد؟
ايشان با لحني پر نهيب �رمودند: از بس در راه اسلام و مسلمين جان ميکنم و شمشير صدتايه غاز ميزنم طبيب گ�ته که بعنوان دارو بايد از مغوز مقوي بخورم تا کمرم س�ت‌تر شود.
ميخواستم بگويم که چه داروي خوشبويي را تناول مي�رمائيد و با دواهاي بعد از جراحي من کلي تو�ير دارند که ناگهان مولا(ع) در مقابل خانه‌اي ايستاد و در را کو�ت. در خانه بروي پاشنه چرخيد و زني چادر بسر سراسيمه سرش را بيرون آورده و رو به مولا گ�ت: از اينجا دور شو علي آقا(ع) که شويم بازگشته است و ميترسم بي‌آبرويي شود.
علي(ع) �رمود: شويت؟ او که در غزوه‌اي کشته شده بود. البته شايعه اسارتش را نيز شنيده بوديم.
هنوز کلام مولاي متقيان به آخر نرسيده بود که ناگهان در خانه چارتاق باز شد و مردي با هيبتي غول‌گونه شمشيرش را به زير گلوي مولا آورد و غريد: خوب به چنگم ا�تادي اي کس کش!(ع). دست به ذوال�قارت نبر که لمس شمشير همان و بريدن شاهرگت همان.
مرد غول پيکر به آرامي ذوال�قار را از کمر مولا(ع) جدا کرده و با شمشير تهديد کننده‌اش شيرمرد بيشه توحيد(ع) و من را بداخل خانه هدايت نمود. در روشنايي کمرنگ پيه سوز٬ چهره مملو از زخمهاي هنوزالتيام نيا�ته مرد نظرم را جلب نمود. بروي پيشاني‌اش کلمه [اسير] به خط کو�ي کج و معوجي داغ شده بود. نميدانستم چه کنم.
يا الرحمن‌الراحمين! اين چه وضعيتي بود که گريبانمان را گر�ته بود؟
مولاي متقيان(ع) مانند بيد در معرض باد ميلرزيد. مرد عظيم الجثه شمشير تيزش را در هوا تکان داده و با اشاره به شکم بالا آمده همسرش رو به علي(ع) غريد: اي جاکش(ع)! اينگونه از ناموس شهدا و اسرا ح�اظت ميکنند؟ اينست پاداش دلاوريهايم در عرصه‌هاي جهاد و نبرد؟
من که لرزش بي‌امان امامم را ميديدم طاقت نياورده و به ميان پريدم. کيسه نانخشکه را به سوي آن ديو بي شاخ و دم پرتاب کرده و گ�تم: به مولايم چرا جسارت ميکني؟ اصلا تو که هستي که جرئت ميکني �خر عالمين و سرور کائنات٬ علي‌بن ابيطالب(ع) را با صداي بلند مورد خطاب قرار دهي؟
غولمرد نگاهي به کوچکي جثه و سر بخيه خورده کچلم انداخت و گ�ت: برو کنار عن دماغ!
کيسه سنگين مملو از انگشتر را مانند گرز گران بدور سر چرخانده و بسوي آن بي ادب عظيم‌الجثه پرتاب کردم و گ�تم: ممگر از روي نعش من رد شوي تا بتواني به مولايم دست بيابي. نامت چيست اي گنده بگ جسور؟
مرد عظيم‌الجثه که از ديدن اصرار حقيرانه من به خنده ا�تاده بود گ�ت: نامم را براي چه ميخواهي سنده چشم و ابرو دار؟ اگر دانستن نامم دردي از تو دوا ميکند بايد بگويم نامم اشتـــر است٬ مالک اشتــــر.

----------------
* خوانندگاني که مايلند از از درياي بيکران انديشه مولاي متقيان(ع) مست�يض شوند بهتر است به کتاب [نحجولملاقه] مراجعه نمايند. اين کتاب را نويسنده پرهيزگارش با امداد الهي بعد از مرگ خود تالي� و تنظيم نموده.

November 07, 2002

------ مومنانه ۲۸ ------

همانطور که ميدانيد من شيطاني به راه راست هدايت شده‌ام که منقاش طبيب‌الاطبا بيشترک مغز سابقا ً گمراهم را با لط�ي بيکران بيرون آورده است. بعد از آن جراحي خارق‌العاده من به شيطانکي يازده دوازده ساله معصوم بدل شدم و يقيين دارم از نظر حدت ايمانم مورد رشک تمامي �رشتگان عابد الهي هستم.

ابرمردتاريخ اسلام(ع) بعد از خوردن نان و خرمايي مختصر٬ مانند هر مرد پر تلاشي که شش روز ه�ته را مثل سگ جان ميکند و بعدازظهرهاي روز تعطيل را به خواب ميگذراند به متکاي نه‌چندان نرمشان پناه بردند. بجاي خروپ� معمولي که دلالت بر غ�لت دارد٬ خر و پ�ي عجيب از مولاي متقيان(ع) منتشر ميگشت که در آن ميشد به خوبي طنيني از الحان دعاگونه بهشتيان را شنيد. حسنين(ع) که هنوز از خوردن اجباري نان و خرما پکر بودند در گوشه‌اي از حياط خانه بگونه‌اي که صدايشان مزاحم خواب پدر بزرگوارشان نشود مشغول بازي بودند و خيل مورچه‌هاي اسبي را به نيابت از لشکر ک�ار به آتش ميکشيدند. قنبر که ساعتي پيش له و لورده شده بود در داخل طويله مقداري از کاه و پيزر خشکيده براق را قرض کرده و اندام دردمندش را به ميان آن انداخته و در دل با صدايي ناشنيدني از درد ميناليد. دلم به حال پيرمرد سياه ميسوخت. به کنارش ر�تم. مانند مرده‌ بيکسي که از سياهي اعماق قبر �اتحه‌خواني را ديده و به عشقش جاني تازه گر�ته٬ اندام خرد شده‌اش را جا بجا کرد و گ�ت: بازم محبت تو اي پسرک غريبه بخيه بر سر. يک عمر بدبختي کشيدم و نوکري درگاه اينا رو کردم اينم سرنوشتم. تنها دلم خوشه که با اون تصوير جوان و س�يدي که نقاش کاشغري ازم کشيده نامم در تاريخ به نيکي برده بشه. راستش من بااينکه تو مرکز ام‌القراي اسلام سعادت نوکري اهل بيت نصيبم شده چندان به اون دنيا اعتقاد ندارم. خدايي که تو اين دنيا بنده‌هاش رو �راموش کرده حق حساب و کتاب کشيدن از اونا رو نداره. کلمه عدالت لقلقه دهن اينا و خداشونه اما ما که تابحال رنگش رو نديديم. مگه من چه هيزم تري به خدا �روخته بودم که با اين رنگ سياه آ�ريدتم؟ مگه من چه بدي در حق کسي کرده‌بودم که بايد به عنوان حاصل تجاوز نيمه شب ارباب به کنيز سياهي متولد بشم. همين حمزه(ع) که آنتوني‌کوئينه برادر ناتنی منه. منتها مادرش هم س�يده و هم عقدي.
من با بهت پرسيدم: قنبر! اگر برادر ناتني حمزه(ع) باشي به معني اينه که عموي رسول‌الله(ص) هستي.
قنبر گ�ت: بعله. البته اگر مادرم کنيز نبود و رنگم سياه نبود! نيمي از سياهان و رنگين‌پوستان برده و کنيز از تخم و ترکه اينها هستند اما هيچکدام از ما را لايق خويشاوندي خود نميدانند. اين خاندان هم مثل بقيه هستند. �قط ت�اوتشون با بقيه قريش اينه که خودشون رو تا�ته جدابا�ته و موحد ذاتي ميدونند. حتي اجدادشون رو هم که روزي هزار بار جلوي هر بت و نابتي دولا و راست ميشده رو به ضرب تحري� ميگن مسلمون بوده. وقتي به مساله حقوق ماها کنيز زاده‌هاي بدبخت ميرسه زرتي ميگن عر� جامعه چنينه و چنانه. اينا به هر کنيزي که دلشون خواست دست درازي ميکنند. بچه بدنيا اومده هم بالاجبار برده است. اي کيرم تو مرامت خداوند جاکش! تو که صد و بيست و چهار هزار پيغمبر �رستادي٬ دستت چلاق بود براي يکد�عه هم که شده يک ن�ر سياه بدبخت به عنوان پيغمبر خودت انتخاب کني تا اين رسم شنيع براي هميشه از تاريخ بشريت محو بشه؟ اينه عدالتت کس کش؟ اينه حکمتت پ�يوز؟ ما برده‌ها شديم وجه‌المصالحه آقايان با خداي خودشون. ميگوزند و نمازشان باطل ميشود بايد غلامي را طعام دهند. اي ريدم به دين مبینتان که طعام من مساوي است با چس يکن�ر مومن که از �رط پرخوري در هنگام رکوع و سجود گوزيده. ايکاش ميريد تا مجبور ميشد بجاي يک غلام ده غلام را طعام دهد. ايکاش مومني پيدا ميشد تا در موقع عادت ماهانه با خواهر خود جماع ميکرد تا بلکه از برکت کثا�تکاريش مجبور ميشد غلام يا کنيزي را آزاد کنه. سيري و آزادي ما مرتبط شده به سولاخ کون مومنین و میزان ترشحات زنانه مومنات. سیری و آزاد شدن ما مرتبط شده با گناه کردن آن مخلوق خوارکسه و بخشیدن آن خالق خوارکسه‌تر. آ خداي بيهمه‌چيز! حالا ما سياها به کنار. نميشد يک د�عه يک زن رو به عنوان پيغمبر براي تربيت آدما ب�رستي؟ مگه همش نميگند مرد از دامن زن به عرش ميره؟
سعي کردم با تسلي دادن قنبر دهان ک�رگوي او را به هم‌آورم اما پيرمرد بينوا با گريه‌اي از مرکب سياهتر ادامه داد: يک عمر نوکري و بردگي بکن اينم مزد دستم. به همون خداوند جاکشي که اينا مدعيش هستند قسم درسته که با رسول اکرم(ص) ر�ته بوديم دکون کبابي اما ماها �قط سياهي لشکر بوديم. ببيين يه خرده نون چرب و دو سيخ گوجه و يه سر پياز ببين چه به روزم ‌آورده. اينا همش تظاهر بود تا پيغمبر بگه ماهم بعـــله طر�دار ضع�ا هستيم. هرروز هزار تا آيه و سوره و حر� و حديث مياري خب يه د�عه هم بگو بردگي حرامه و شر رو بکن. همش آيه مياره در مورد کردن و نکردن و قهر و آشتي در حرم بي‌در و پيکرش. اين مولاي ما هم که از اون بدتر. اي ريدم به لاي اون لقمه نون و خرمايي که جلوي مردم ميخوري علي!(ع). ايکاش ستاره‌هاي شب زبون باز ميکردند و ميگ�تند تو شبها و نيمه شبها مشغول چه اعمال شنيعي هستي. اي پسرک بخيه برسر! از ما گ�تن. اگر امشب با اميرالمومنين(ع) ر�تي بيرون حواست رو جمع کن. �کر کن چشمات کورن. �کر کن گوشات کرن. �کر کن تتمه مخت رو هم تو جمجمه نداري. توبره انگشتر و نون خشک رو مياندازي رو کولت و با دو ذرع �اصله از حضرتش راه ميري. صم البکم!
قنبر از شدت ضع� و درد از حال ر�ت و ساکت شد. من مطمئن بودم حر�هاي ک�رآميز اين نوکر باو�اي خاندان نبوت و امامت تنها هذياني است که بي اختيار از ذهن تبدارش تراوش کرده. براي آنکه سردش نشود مقداري کاه خشکيده را برويش ريختم و از طويله بيرون آمدم. خواستم به سوي حسنين(ع) ر�ته و در بازي آنان شرکت نمايم که با اخم و تخم آنها مواجه شدم. به دالان ر�ته و مانند سگي لنگ زانو در بغل گر�تم و در چرت �رور�تم . ساعتي به غروب مانده بود که به همراه ضربه لگد پرعطو�ت مولاي متقيان(ع) از چرت بيرون آمدم. حضرتش دو کيسه‌ کهنه جلويم انداخت و �رمود: تو يکيش نون خشک ميريزي و تو يکي ديگه‌ش انگشتر. يه لقمه نون و خارک هم بخور که تو راه گشنه‌ات نشه.

توبره بر دوش بدنبال اميرالمونين(ع) از خانه بيرون آمدم. اين اولين باري بود که پا از آن خانه ع�ا� و عصمت بيرون ميگذاشتم. تنها دو سه روز قبل بود که از دست اوهام گرگ‌گونه‌ام يا زهرا گ�ته و به دخت پيامبر اکرم(س)(ص) متوسل شده بودم اما بنظرم ميرسيد که سالهاست با اين خانواده مطهر محشور شده‌ام.
حضرت علي(ع) خود را در گوني پاره و مندرسي پيچيده بودند٬ بگونه‌اي که هيچکس گمان نميبرد اين هيکل گوني‌پيچ همان ابر مرد بزرگ تاريخ خونبار شيعه است. به خود گ�تم که چقدر ايشان عزت ن�س و بزرگي روح دارند که نميخواهند بخشش و دهش خود را به رخ ديگران بکشند*. هوا کاملا تاريک شده بود هيچ رهگذري در کوچه پس کوچه‌ها به چشم نميخورد. تنها از طر� محله جهودها صداي ملايم تار و تنبکي طرب‌انگيز به گوش ميرسيد. حضرتش لحظه‌اي ايستادند و قبضه ذوال�قار و کمربند پرهيبت خود را در ميان پنجه‌هاي مردانه �شردند. گمان بردم عنقريب است که به سوي آن محله يورش برده و کوچک و بزرگشان را ادب نمايند. ايشان کمربند از کمر گشوده و به همراه ذوال�قار به من دادند. جل الخالق! آيا اميرالمومنين ميخواستند با دست خالي آنان را ادب نمايند؟ هنوز براي پرسشم پاسخي نيا�ته‌بودم که ديدم ايشان در کنار ديواري نشسته و شر شر ميشاشند. بعد از انجام عمل واجبه استبراء سر آلت مطهرشان را با کلوخي پاک کرده و کلوخ آلوده را بداخل حياط همان ديوار شاش‌آلود انداختند. صداي آخي پر ملاط از درون حياط به گوش رسيد. صدا آشنا بود. حضرتش پا به گريز گذاشته و من نيز با عجله بدنبال ايشان گريختم. دل به دريا زده و پرسيدم: آيا اين خانه ابوس�يان و آن صداي پر درد از آن معاويه نبود؟
اميرالمومنين در حال بستن کمربندشان �رمودند: اينها مشتي ضد مذهب غيرانقلابي هستند که منا�قانه خود را در کسوت مومنين جاي داده‌اند. ايکاش که قدرت داشتم بجاي آن کلوخ آلوده نيمي از کوه احد را کنده و برسرشان بکوبم. تو اي پسرک بخيه برسر! تو از قنبر باهوشتر بنظر ميرسي که توانستي صداي معاويه ملعون را تشخيص دهي. اميدوارم زبانت قرص و محکم باشد و از آنچه ميبيني و ميشنوي براي ديگران خبرسازي نکني.
به تائيد �رمايشات مولاي متقيان(ع) سري جنباندم و بدنبال ايشان خود را به دل تاريک کوچه‌ها انداختم.

-------------------
پاورقي
* با آنکه حتي شيطان رجيم نيز بر عزت ن�س مولاي متقيان(ع) صحه ميگذارد٬مع‌الاس� عده‌اي ج�اکار و نادان مدعي هستند علي بن ابيطالب(ع) �قط بخاطر پنهانکاري اعمال شنيعش خود را گوني‌پيچ مينموده است. آن بيمروتان ميپرسند که مگر حضرت علي(ع) چه کار خلا�ي انجام ميداده که مجبور بوده صورت خود را بپوشاند؟ در جواب بايد گ�ت درست است که سارقين و تجاوزکاران هميشه با ماسک و پوشش به اعمال خلا� ارتکاب ميورزيده‌اند اما هرماسک بر چهره‌اي که دزد نيست. همانطور که هر مکتب ر�ته‌اي باسواد نيست و هر چلاقی رهبر �رزانه. اصولا هر چيزي ميتواند خلا� خودش باشد. علامه تباتبائي در متن و استاد متهري در حاشيه کتاب مشهورشان [اصول تلس�ه و روش کيالکتيک] به لحاظ �لس�ي دوگانگي همه يگانگان و يگانگي هر چندگانه‌اي را با براهين مستدل اثبات کرده‌اند. بنابراين ۱- علي(ع) جاکش نبوده بلکه مظهر عدالت اجتماعي شيعه ميباشند. ۲- ايشان تنها نيمه شبها براي امر خير از خانه خارج ميشده‌اند. ۳- علي٬ علي است همانطور که �اطمه �اطمه است.

November 04, 2002

---- مومنانه ۲۷ ------

عمر ملعون بعد از ارتکاب عملي شنيع* با �اطمه زهرا(س) که حتي زبان شيطاني من از آن بيان آن عاجز است٬ خوشحال و خندان در حال ترک خانه بود. درمانده بودم که چرا دخت گرامي پيامبر اکرم(س)(ص) به آن ديو متجسم اعتراض نکرده و حتي براي بدرقه‌اش تا دم در خانه ر�ت. عمر(ل) در هنگام خروج دستي به لنگه لق در خانه زد و گ�ت: اين لنگه در خطرناکه اگه بيا�ته رو کسي حکما از سنگيني زيرش خواهد مرد. به علي آقا بگو از خرج انگشتر بدلي و نون خشک براي �قرا کم کنه و بده لولاي لق اين در رو تعمير بکنند. خو� آنرا دارم که اين در بيا�ته رو کسي و بکشدش. بعدش هم يه مشت تاريخ نويس بي‌مسئوليت بگند اين کار کار عمر بوده. حالا از ما گ�تن زري جون.
بعد از ر�تن عمر(ل) حضرت زهرا در لق خانه را با مشقت تمام بست و در حاليکه بروي شکمش دستي ميکشيد گ�ت: الهم اعطنا �ي هذا الشکم بنت الکبري هو النصر الاخوي حسين بن عمر �ي اليوم النبرد علي الک�ر. الهم اعطنا �ي هذا البطن زينب الکبري ام الشهيد و بنت الشهيد و الخواهر الشهيد.**

من که به مطبخ گريخته بودم خود را به کوچه علي چپ زده و لقمه سرد را بدست گر�ته و بيرون آمدم.
حضرت زهرا نگاهي به من �رموده و گ�ت: اي پسرک شيطون! نميدانم در بازي کردن با تو چه راضي نه�ته بود که تمايلاتي که مدتها آنها را سرکوب کرده بودند مانند آتش�شاني طو�نده دوباره در وجودم سرباز کرده‌اند. خدا خيرت بدهد که اگر تو نبودي يادم مير�ت منهم زني هستم جوان و پر احساس.

کوبه خانه به صدا در آمد. مطمئن بودم که در هيچ کاروانسرايي نيز به اين زيادي باز و بسته نميشود. پيشدستي کرده و در را گشودم. علي(ع) هنوز وارد خانه نشده ناهار را طلب کرد. با کمي تاخير حسنين(ع) شيون کنان وارد خانه شدند. همزمان با اخم پر گره مولاي متقيان(ع) گريه دو برادر بدل به موس موسي زوزه گونه شد. زهرا(س) پرسيد: چه شده که اين اط�ال بيگناه بدينگونه �غان ميکنند؟
علي(َع) به همسرش نزديک شد و گ�ت: همش تقصير پدر جاکشته(ص) که با ر�تارش اين سنده‌ها(ع) رو لوس و ننر کرده. نماز دشمن شکن شنبه تازه تموم شده بود که بابات(ص) گ�ت خيلي وقته کباب نخورده و بريم کبابي. يکي(ل) گ�ت يا رسول‌الله همين ديشب نبود که کباب تناول کرديد؟ حضرتش(ص) �رمودند که حکمتي الهي در کار است و �ضولي موقو�. بعد ايشان به همراه يک مشت بادنجان دور قاب چين سني و مارق و ناکث به راسته کباب �روشان بازار ر�تند. اين توله سگها(ع) هم حالا گريه ميکنند که چرا اجازه نداده‌ام براي خوردن کباب پدربزرگشان را همراهي کنند. خصوصا اين حسين ولدزنا(ع) که ديگر شورش را در آورده و شمشير چوبينش را بر من کشيد. نميدانم اين خوي درنده و ملعونيت را از چه کسي به ارث برده. اصلا با حسن(ع) قابل مقايسه نيست.
زهرا(س) براي اينکه حر� در حر� آورده و مجادله به جاهاي باريکتر کشيده نشود گ�ت: بچه‌ها روي کلام بزرگترها نبايد سخني گ�ت. برويد در اتاق که ميخواهم خوشمزه‌ترين نان و خرماي تاريخ را برايتان بياورم.
حضرت علي(ع) در حاليکه بداخل اتاق مير�ت گ�ت: حالا ديگه نميخواد اسرا� کني! همون نون و خرماي معمولي هم از سرمون زياده.

�اطمه(س) مشغول تهيه نان و خرما بود که قنبر به خانه بازگشت. بوي کباب و ريحان و پيازي که از دهانش ساطع ميشد �يل حسنين(ع) را به ياد هندوستان انداخته و مانند آنکه خبر ارتحال والدينشان را شنيده باشند شيوني و �غاني تاريخي را سر دادند. ک�ر علي(ع) بالا آمده و کمر بند چرمين از کمر گشوده و کوچک و بزگ را به زير ضربات مبارک خود گر�تند. دست آخر قنبر را در سه گوش اتاق به دام انداخته و له و لورده‌اش کردند. پيرمرد سياه‌تر از هميشه٬ در حاليکه ميکوشيد ن�س آکنده از بوي کبابش موجب خشم بيشتر مولاي متقيان نگردد با تضرع گ�ت: گـــه خــوردم! امر امر پيغمبر بود و گ�تم اگر اطاعت نکنم سرنوشتم به آتش دوزخ خواهد ا�تاد. در ضمن ايشان براي نشان دادن عطو�ت و بخشندگي خود و دين مبينشان هميشه عده‌اي پاپتي و بدبخت مثل من را به همراه خود به دکاکين مختل�ه برده و سير مينمايند. اي امير مومنان! بخدا من نيز تنها وظي�ه سياهي لشگر بودنم را به جا آورده و نان و خرماي اين بيت مطهر را از هزار پرس چلوکباب سلطاني لذيذتر و پر برکت‌تر ميدانم. اصلا اجازه بدهيد همينجا در حضورتان آنچه را که خورده‌ام را بالا بياورم تا بيگناهيم را اثبات کنم.
قنبر انگش سياهش را به درون حلق چپانده و مشغول کاري شد که اشمئازش آتش خشم اميرالمومنين(ع) را شعله‌ورتر کرد. دستان مردانه و شيرا�کن ابرمرد تاريخ خونبار شيعه قنبر بينوا را مانند قاب دستمالي سياه و چروکيده بلند کرده و به ديوار مقابل کوبيد. زوزه پيرمرد سيه‌بخت سياهپوست بعد از صداي چرق بلندي ساکت شد. حسنين(ع) ماستهايشان را کيسه �رموده و به همراه مام گرانقدرشان مشغول جمع و جور کردن نعش نيمه جان قنبر شدند. زهرا(ع) به آرمي گ�ت: اي شوي پاکنهاد! ايکاش قدري از مروت و مردانگي‌ات را به اهالي خانه نشان ميدادي. ببين چه بر سر اين بيچاره آورده‌اي. اين �لکزده تا دوباره براه بيا�تد زمان بسيار لازم است. حالا ميخواهي بار شبانه نان خشک و انگشتر بر بر کول چه کسي بگذاري؟ پدرم بنا به تجارب نگ�تني تلخ خود خروج اين دو پسر دردانه را بعد از غروب آ�تاب اکيدا منع کرده‌اند والا ميگ�تم ترا در انجام �رايض نيمه شبت معاونت کنند.
علي(ع) کمبر بند مبارکش را به کمر بسته و �رمود: نگران نباش. اين پسرک کچل بخيه بر سر را به همراه خواهم برد. ضعي�ه! ديگر بيش از اين از من زبان مگير و برو بساط ضيا�ت نان و خرماي ما را �راهم کن که سخت گرسنه‌ايم.

--------------------------
پاورقي‌ها
* در شرع مبين اسلام خصوصا �رهنگ خونبار شيعي٬ شناعت اعمال با خط کشي غير از خط‌کشهاي معمولي سنجيده ميشوند و راضي بودن طر�ين٬ ولو آنکه يکي از آنان مظهر عصمت و ع�ت و پاکي باشد٬ موجب بخشش نميشود. در کتب صحيحه مختل�ه علماي عظام شيعه٬ به صراحت قيد گرديده آنچه که عمر(ل) به سر زهراي مظلوم(س) آورده در ردي� تجاوز به عن� قرار دارد و اينکه عده‌اي نابخرد شايع کرده‌اند سيدالشهدا (ع) و زينب کبري(س) از تخم و ترکه عمر لعنة‌الله عليه ميباشند تحري�ي تاريخي است. درست است که شباهتکي بين چهره آنان وجود دارد و درست است که يکسال قبل از ولادت حسين(ع) اميرالمومنين(ع) براي مدت شش ماه تمام به منظور سر و سامان دادن به نا�رمانيهاي مدني اطرا� يمن به اين خطه اعزام شده بوده‌اند اما هيچکس در حلال‌زادگي سيدالشهداء (ع) شک نکرده است. داشتن شباهت ظاهري چهره و ماهگر�تگي روي بازوان حسين(ع) با عمر نيز تحاري�ي است که توسط مشتي سني کا�ر صورت گر�ته که ميخواسته‌اند تمامي امامان شيعه را دربست به خود منتسب نمايند. دليلش هم اينکه ما شيعه مرتضي علي هزاررقم داريم اما تا به حال شيعه مرتضي عمر به گوش هيچ تنابنده‌اي نخورده است.
توضيح آخر آنکه آن ماهگر�تگي معرو� روي بازوي چپ عمر ملعون٬ نشان داغ ننگي است که خداوند بر او نازل کرده و از شباهتش با ماهگر�تگي روي بازوي چپ سيدالشهدا(ع) در کتب شيعي سخني نر�ته است.
اصولا در تاريخ زندگاني انبياء و اوصياء٬ تولدها و ارتحال‌هاي خارق‌العاده امر معمولي و بديهي هستند از جمله تولد محمد و عيسي(ع) و مرگ نوح (ص) و زندگاني امام زمان و مرگ حاج احمد آقا.

** ترجمه آزاد و سليس پارسي از بحاعدين خرمشاهي: خداوند به من دختري قند و عسل بده که به داداشش کمک کنه تو دعواها. پدرش و بچه‌ش و داداششم بميرند ايشالله. اسمشم ميذاريم کبرا. زينب کبرا.